فریدون صدیقی : کمی از پاییز پشت پنجره باد می‌خورد در سر شاخه‌ها، کمی از پرده کنار می‌رود، کمی از دست من کمی از پنجره را باز می‌کند. خانم کبوتر اصلا نگران حضور من نیست از بس با من آشناست.

sedighi

از بس که رنگ‌ها مسحورش کرده است. من چند پولک برنج به عادت همیشه‌ها پشت پنجره انتظار می‌ریزم. خانم بقو جلوی چشم من نوک می‌زند. چند دانه و شاید بیشتر سر می‌کشد بعد می‌رود و می‌نشیند روی درختی که برگ‌هایش مثل قالی بیجار، رنگ‌هایش گرم و دلنواز است و همانجا آواز می‌شود تا آقای کبوتر سراسیمه سربرسد.

هر دو به شكل محسوسي پاييزند چون سوز ساعات هفت صبح به وقتي كه هنوز آفتاب از پشت برج در تقلاي بالا آمدن است، آقا و خانم بق بقو را لرزان كرده است. اين را بال زدن برگ‌ها هم مي‌گويند كه رنگ‌هاي خماري دارند. پس يعني پاييز مي‌داند كه رنگ به رنگ شدن چه وداع تلخي براي برگ درختان است. برگ‌هايي با رنگ‌هاي غرور انگيز كه ترجيح مي‌دهند در باد گم شوند تا اينكه از رهگذري بپرسند: باغ بي برگي كجاست؟

در اين هنگامه‌ها آقاي موقري كه دست در گردن يك نان سنگك با طمانينه پيش مي‌آيد، همان حوالي زير درخت بق بقو‌ها مكث مي‌كند و غرق تماشاي پادشاه فصل‌ها مي‌شود و چون سربازي وظيفه شناس ناگهان جست مي‌زند و پيش از آنكه تك برگي خسته سرش به زمين بخورد آن را به چالاكي مي‌گيرد و در همان حال سرش را بالا مي‌گيرد تا ببيند فضول محل پشت پنجره است يا نه. من سرم را مي‌دزدم و از روزنه‌اي مي‌بينم كه برگ را مي‌گذارد پاي درخت و بعد پولك پولك نان مي‌ريزد زير درختي كه آقا و خانم بق بقو، ليلي و مجنون شده اند.

آقاي موقر كه مي‌رود خانم بق بقو پا مي‌گيرد تا پر زند بر فراز آشيانه همسايه و در همين لحظه‌هاي دريغ است كه چند برگ ملون مثل تراشه‌هاي رنگ‌هاي كم مثال خانم ايران درودي، نقاش جهاني ما ميريزد برسر پياده راه. من با خودم مي‌گويم چه دردي مي‌كشد آنكه با سر افتاد، چه دردي مي‌كشد آن يكي كه با سينه افتاد. حالا كه آفتاب سركشيده از پشت برج رنگ‌هاي پاييزي اغواگرتر از هميشه اند. امروز چه روز نازنيني است، مي‌دانم دخترك همسايه الان لي لي كنان سر مي‌رسد و برگ‌هاي پاييز رو زير پا بدرقه مي‌كند تا به مدرسه برسد.

سرسبز دل از شاخه بريدم، تو چه كردي؟
افتادم و بر خاك رسيدم، تو چه كردي؟

من شور و شر موج و تو سرسختي ساحل
روزي كه به سوي تو دويدم تو چه كردي؟

آن هزار سال پيش كه درختان بيشتر بودند به هر كسي يك درخت مي‌رسيد نه يك برگ. درخت من هميشه مجنون بود. درخت بيژن زردآلو. درخت پروانه سيب و درخت ماهرخ آلبالو. آن هزار سال پيش هرفصل كامل بود يعني لبريز بود از خودش و هيچ وقت از كامل شدن صرف‌نظر نمي‌كرد و چون آب هرگز از جريان داشتن خسته نمي‌شد. هر فصلي خودش بود، پاييز كه مي‌آمد، باغ‌ها و برگ‌ها آقاي بنان مي‌شدند با ني استاد كسايي و كمانچه آقاي بهاري مي‌زدند زير آواز، دلتنگي چون سوز پاييزي تا زمستان پربرف ادامه مي‌يافت. از بس كه سوزها خيلي سوز بود دست‌ها قرمز مي‌شد اگر كودك بود. دماغ‌ها قرمز مي‌شد اگر نوجوان بود. ما همه با هم مي‌دويديم تا مي‌رسيديم به چاله لبالب برگ‌هاي هزار رنگ. يادم هست كيكاووس دُم يك دسته برگ را نخ پيچ كرد مثل گردنبند و داد به خواهرش كه دوان دوان ببرد تا خانه كژال و بگويد تولدت مبارك. يادتان هست تا همين 100 سال پيش در كوچه‌ها و در خيابان‌ها درختان سر تو هم مي‌بردند. خيابان ولي عصر يادتان هست پاييز كه مي‌شد سمت راست، درختان ليلي بودند و سمت چپ، مجنون و بعد نرمه بادي كه مي‌آمد و نمي‌آمد جمعي از مجنون‌ها و ليلي‌ها دست در دست هم خَرامان از اين سو به آن سو مي‌رفتند. يادتان هست در آمد و رفت ماشين‌ها ليلي‌ها و مجنون‌ها با زنان به هر سو مي‌رفتند با آن رنگ‌هاي قهوه اي، قهوه‌اي سوخته، زرد قناري، زرد طلايي يا نارنجي دم سبز؟ يادتان هست شاعر گمنامي براي همراهش نامه نوشت؛ تو را به جان پاييز بيا و دوباره بهار من باش. يادتان هست در پاييزهايي كه بامداد سرمست سرما بود رفتگر پير، حريق برگ مي‌افروخت تا عطر دود كوچه‌ها را بيدار كند.

نه اينكه فكر كني مرهم احتياج نداشت
كه زخم‌هاي دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندي و من برگ برگ خشكيدم
كه آنچه داشت شقايق به سينه كاج نداشت

حالا و اكنون كه پاييز هنوز خيلي پاييز نشده است و هنوز برگ‌ها كاملا در خُم رنگ، تاب نخورده و الوان نشده اند، دغدغه اين است كه روزگار عميقا پاييزيست. مردان پاييزي در دوردست و نزديك‌هاي ما پاييزساز شده‌اند و كودكان بهار و جوانان بهار را به اسارت زمستان جسم و جان برده اند. من حتي ديروز عابري ديدم كه هنوز تابستان بود و باور نكرده بود كه پادشاه فصل‌ها قريب يك ماه است در خيابان و كوچه مي‌دود تا به درختان بگويد برگريز شويد در سوگ گم شدن باران، در فراغ آب، در درد برگ‌هايي كه اينجا و آنجا تن شان تاول زده از نيش مگسان سفيد است. در اين هنگامه‌ها روزنامه نگاري كه هيچ ميانه خوبي با تابستان بلند و تنسوز ندارد روي برگي نوشت وقتي باران به بهار نمي‌رسد و وقتي گرما بر تابستان پيشي مي‌گيرد، تكليف پاييز معلوم است؛ خزان كامل. بعد اضافه كرد: برخلاف هزار سال پيش كه همه اراده فصل‌ها با ما زمين زيستان نبود حالا مدت‌هاست كه ما زمين زيستان در كار جهان دست كاري مي‌كنيم، آب را گل مي‌كنيم به وفور، باد را توفان مي‌كنيم به بسياري و اصلا به جاي نسيم باد مي‌كاريم و توفان درو مي‌كنيم. در همين هنگامه‌ها پسر جواني كه با همراهش با بي تفاوتي تيترخوان پيش خوان روزنامه فروشي بود تا چشمش به آقاي روزنامه نگار مي‌افتد، زير لب مي‌گويد: وظيفه شما فقط شرح حال نويسي براي ليلي و مجنون نيست، اين روزها ديگر از ليلي و مجنون خبري نيست، حتي شيرين و فرهاد. لطفا بنويسيد چرا كاري كرده ايد كه چهار فصل ازما دريغ شود. در همين هنگامه‌ها يك روزنامه خوان ميان سال چند برگ افتاده روي روزنامه‌هاي آسفالت نشين را بر مي‌گيرد و به پسر جوان مي‌گويد: اين چند برگ از طرف پادشاه فصل‌ها تقديم به شما كه بهاريد و ما به خاطر بهاري بودن شماست كه پاييز را دوست داريم.

شاهرگ‌هاي زمين از داغ باران پر شدست
آسمانا! كاسه سبز درختان پرشدست

زندگي چون ساعت شماته دار كهنه اي
از توقف‌ها و رفتن‌هاي يكسان پرشدست

*شعرها از فاضل نظري

  • همشهري 6 و 7
کد خبر 275090

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha